«آه اکنون تو رفته ای و غروب
سایه می گسترد بر سینه ی راه ،
نرم نرمک خدای تیره ی غم ،
می نهد پایه ی معبد نگهم ،
می نویسد به روی هر دیوار ،
آیه هایی یمه سیاه سیاه.»
ای خدای مهربون دلم گرفته . . .
دلم از دنیا گرفته ، دلم از همه ی اونایی که یه روزی دورمو گرفته بودند و دم از یاری میزدند
ولی همشون با هم منو تنها گذاششتند گرفته،چخدایا ، این چه قصه ی تلخیه ؟
بی وفایی ؟!
خدایا این چه قصه ی تلخیه که هیچکس به عشقش نمیرسه؟
لیلی و مجنون ، شیرین و فرهاد ، . . .
حالا هم منو ...
همشون از عشق ، عشق واقعی دم میزدند ،
ولی هیچ کدومشون به هم نرسیدند.
اونم همیشه از عشق واقعی دم میزد ،
اونم از با هم بودن تا آخرین نفس دم میزد.
ولی حالا دستاشو گذاشته تو دستای یکی دیگه.
خدایا وقتی بهش فکر میکنم ، وقتی به این فکر میکنم که الان دستش تو دست یکی دیگه ست ، انگار همه ی دنیا رو سرم خراب میشه .
وااای ، دارم آتیش میگیرم.
یاد اون دستای نازت که میفتم میخوام بمیرم.
دلم از خودم گرفته ، دلم از تو گرفته ، دلم از خدا گرفته ، دلم از همه ، از همه چیز گرفته.
آخه خدا جون ، قربونت برم ، چرا؟؟
چرا با من این کارو کردی؟؟
تو که خودت میدونستی عشق ما پاک پاک بود.
خدایا حکمت این کارت چی بود؟؟
همه چیز داشت درست میشد ، ولی فقط تو 10 ساعت ، 10ساعت ، ورق بر گشت،
اونی که میمرد اگه یه روز منو نمیدید، دیگه هیچوقت نمیخواست منو ببینه ، نمی خواست سر به تنم باشه ، می خواست سایه مو با تیر بزنه . اینارو خودش گفته بود . . .
آخه چرا؟ من هنوز حیرونم ، چه طور شد؟؟؟
آخه تو 10ساعت ، تو فاصله ی یه شب بخیر و یه صبح بخیر ، چه اتفاقی میتونه افتاده باشه؟
خدایا دلم ازت گرفته. . .
« همه شب با دلم کسی میگفت :
سخت آشفته ای ز دیدارش ،
صبحدم میرود با ستارگان سپید ،
خدا نگهدارش»
