سفارش تبلیغ
صبا ویژن

و خداوند عشق را آفرید . . .

صفحه خانگی پارسی یار درباره

قصه عشق

اگر از عشق میشه قصه نوشت ،

میشه از عشق تو گفت.

میشه با ستاره های چشم تو ،

 مغرب نو ، مشرق نو بر پا کرد.

میشه با برق نگاهت ،

خورشید رو خاکستر کرد.

میشه از گندمی های سر زلفت ،

یه بغل شعر نوشت .

آره از عشق تو دیوونگی هم عالمیه .

آره از عشق تو مردن داره .

میشه از عشق تو مرد و دیگه از دست همه راحت شد ،

میشه از عشق تو مرد و دیگه از دست تو هم راحت شد .

آره از عشق تو دیوونگی هم عالمیه .

آره از عشق تو مردن داره .

اگر از عشق میشه قصه نوشت ،

میشه از عشق تو گفت . . .

 


دلم گرفته

«آه اکنون تو رفته ای و غروب

 سایه می گسترد بر سینه ی راه ،

 نرم نرمک خدای تیره ی غم ،

 می نهد پایه ی معبد نگهم ،

 می نویسد به روی هر دیوار ،

 آیه هایی یمه سیاه سیاه.»

 

ای خدای مهربون دلم گرفته . . .

دلم از دنیا گرفته ، دلم از همه ی اونایی که یه روزی دورمو گرفته بودند و دم از یاری میزدند

ولی همشون با هم منو تنها گذاششتند گرفته،چخدایا ، این چه قصه ی تلخیه ؟

بی وفایی ؟!

خدایا این چه قصه ی تلخیه که هیچکس به عشقش نمیرسه؟

لیلی و مجنون ، شیرین و فرهاد ، . . .

حالا هم منو ...

همشون از عشق ، عشق واقعی دم میزدند ،

ولی هیچ کدومشون به هم نرسیدند.

اونم همیشه از عشق واقعی دم میزد ،

اونم از با هم بودن تا آخرین نفس دم میزد.

ولی حالا دستاشو گذاشته تو دستای یکی دیگه.

خدایا وقتی بهش فکر میکنم ، وقتی به این فکر میکنم که الان دستش تو دست یکی دیگه ست ، انگار همه ی دنیا رو سرم خراب میشه .

وااای ، دارم آتیش میگیرم.

یاد اون دستای نازت که میفتم میخوام بمیرم.

دلم از خودم گرفته ، دلم از تو گرفته ، دلم از خدا گرفته ، دلم از همه ، از همه چیز گرفته.

آخه خدا جون ، قربونت برم ، چرا؟؟

چرا با من این کارو کردی؟؟

تو که خودت میدونستی عشق ما پاک پاک بود.

خدایا حکمت این کارت چی بود؟؟

همه چیز داشت درست میشد ، ولی فقط تو 10 ساعت ، 10ساعت ، ورق بر گشت،

اونی که میمرد اگه یه روز منو نمیدید، دیگه هیچوقت نمیخواست منو ببینه ، نمی خواست سر به تنم باشه ، می خواست سایه مو با تیر بزنه . اینارو خودش گفته بود . . .

آخه چرا؟ من هنوز حیرونم ، چه طور شد؟؟؟

آخه تو 10ساعت ، تو فاصله ی یه شب بخیر و یه صبح بخیر ، چه اتفاقی میتونه افتاده باشه؟

خدایا دلم ازت گرفته. . .

 

« همه شب با دلم کسی میگفت :

 سخت آشفته ای ز دیدارش ،

 صبحدم میرود با ستارگان سپید ،

 خدا نگهدارش»

 

 


بی تو چه کنم ؟

    نظر

« اشک هایم را برایت پست خواهم کرد ، روزی تو باید از احساس قلبم با خبر باشی . . . »

افسوس که چه لحظات سخت اما زیباییست هنگامی که برای تو آب دیده گانم فرو میریزد ،
افسوس که چه دقایق تلخ اما شیرینی ست که به یاد خاطره هایت گریه و خنده با هم در می آمیزند ،

افسوس که جه ثانیه های دلخراش هما عاشقانه ایست هنگامی که با تمتم وجودم حس میکنم تو کنار من هستی ولی ...

افسوس و صد افسوس که دیگر تو نیستی تا از دلتنگی هایم ، از گریه های بی وقفه ام ، از گله هایم به این دنیای بزرگ ولی کوچک ، آنقدر کوچک که حس میکنم فقط جای من و تو در آن بود، با تو بگویم.

 

حالا که دیگه نیستی ، حالا که دیگه تنهای تنهایم ، حالا که کسی ، عشقی ، همدمی برام نمونده که صبح به شوق دیدارش از خواب پاشم و شب به امید دیدن رویای اون بخوابم،

چه کنم؟

کی به درد دلم گوش میده؟

خدایا ، خدایا یعنی الان داره چیکار میکنه؟

اونم مثل من داره همش تو اون خاطره ها غلت میزنه ؟

یا ، یا رفته و پشت سرشو هم نگاه نکرده؟!

چقدر من خوش خیالم !!!!!!!

اون روزی هزار بار ازم قول میگرفت و میگفت:

« جون هر کی دوست داری ، تو رو به اونی که میپرستی ، جون عزیز ترین کست منو یه لحظه هم تنها نذار ، حتی اگه آسمون هم به زمین بیاد»

حالا خودش منو ترک کرد و       رفتو        رفتو         رفت . .

چه قدر دنیا بزرگ شده!!!!!! دارم از ترس میمیرم.

 

« زندگی آب روانی است ، روان میگذرد »

اما اونی که این جمله رو گفته یه چیزیو یادش رفته ،

" زندگی با تو  آب روانی است ، روان میگذرد "

ولی اگه تو نباشی چه طور ؟

انگار یه کو بلند مثله یه سد جلوی این آب روانو گرفته و راکد راکدش کرده.

همش دارم در جا میزنم ، تو این 6 ماهه حس نکردم یه قدم به جلو رفته باشم حتی یه قدم!

همش بر میگردم به اون روزای خوش با هم بودن ،

همش دارم به خاطرات اون روزای شیرین ، اون روز هایی که واقعا ، باتمام وجود ، حس میکردم زنده ام و دارم زندگی میکنم ، زندگی به معنای واقعی ، فکر میکنم.

حاضرم همه عمر باقی مونده ام رو بدم ولی فقط یه ساعت دیگه پیش تو باشم ، همه ی عمرمو . . .

نام بعضی نفرات ، روشنم میدارد،

قوتم میبخشد،

راه می اندازد.

نام بعضی نفرات رزق روحم شده است.

وقت هر دلتنگی ، سویشان دارم دست . . .

 

 


حرف نخست

    نظر

به آنکه عشق را آفرید

سلام به همه دوستان خوبم

از امروز تصمیم گرفتم تا همه ی اون حرفایی رو که تو دلم هست اما کسی رو ندارم که بهش بگم رو بنویسم تا شاید یه ذره ازشون کم بشند

تا شاید بتونم خالا بشم

تا شاید بتونم نفس بکشم

آخه دارند خفه ام میکنند

حرفایی که مدت زیادیه تو سرم میچرخند ولی هیچوقت بیرون نیومدند

امید وارم بتونیند از تجربه های اندکم استفاده کنیند.

مدتی خیلی زیادی بود که دیگه دل و دماغ نوشتنو نداشتم

حوصله ی وبلاگ نویسی رو نداشتم

ولی حالا میخام بنویسیم چون باید بنویسیم

اما بدون نام ونشون

نمیخام دیگه کسی منو بشناسه دیگه خسته شدم

از همه ی اونایی که این خط خطی های منو میخونند و وقت میزارند نهایت سپاسگذاری رو دارم.